راستينراستين، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

❤راستین نفس مامان❤

رقصیدن راستین

دیشب خونه زندایی بدری مهمونی بود.. پاگشای منصی و سعیده جون و آنا جون بود..شب خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت..رادینی که تا بهنیا رو دید با هم رفتن سراغ کامپیوتر و گیم...اما راستینی..با هیش کی غریبی نمی کرد..راحت دستاشو باز می کرد تا بغلش کنن و بتونه چراغا رو "ادو" کنه یعنی خاموش روشن کنه..تا تینا اومد هرچی میوه تونشت براش تو پیش دستی گذاشت و بهش تعارف کرد...هرجا میشس همین کارو می کرد..وقتی هم که آهنگ گذاشتن میومد وسط و چن دقیقه ای یه قر خوشکل که الهی من براش بمیرم با اون رقیصدنش می داد و می رفت ..وای که چقد دلم براش ضعف می رفت.. ماشاا.. خدا همه بچه ها رو سالم برا پدر مادرا حفظ کنه.. آمین ...
16 دی 1390

من برگشتم

سلام خدمت دوستای گلم که حالمو پرسیده بودن راستش خیلی گرفتارم و وقتم پره ..دیگه نمی رسم بیا اینجا و چیزی بنویسم.. خوشبختانه الان همه خواب هستن و تونستم بیام اینجا اول از رادینی بگم که درس و مشقاش خیلی زیاد شده..هر روز امتحان و ÷پوهش و آزمایش داره..موندم دبیرستان بره چی کار می کنه.. دو ماهی می شه که دیگه کلاس کاراته نمی ره.. نمی رسه که بره ..کلاس زبان ترم پیش هم اصلا رضایت بخش پاس نکرد. .چون برا زبان کانون وقت زیادی نذاشتیم..بچم کم خوابی داره و خیلی خستست..باید یه فکری براش بکنم.. فکر می کنم امتحاناتشون تا آخر دی باشه و بعد از اون بتونه یه نفسی بکشه.. البته امیدوارم.. حالا راستینی بی نهایت شیطون و کله خراب شده...زده رو دست رادین...
15 دی 1390

عروسی سعیده جون

دیشب عروسی سعیده جون بود. رادینی که کولاک کرد ..تا حالا ندیده بودم این جوری برقصه.. ماشاا.. قربون قدوبالاش..فداش شم من..   راستینی هم که تا ولش می کردی اون وسط بود..جای عروس و داماد..واسه خودش می رقصید و دست می زد.. جانم.. بمیرم برا تو.. ایشاا.. که سعیده جون و مهدی جون خوشبخت شن .. مجلس گرمی داشتن .. به ما که خیلی خوش گذشت..     ...
29 مهر 1390

راستینی و مامانی ملوک

مدتیه که مامانم حال نداره و چون نمی تونست بچه ها را نگه داره از مادر شوشو خواهش کردیم که ار شنبه بیان و پیش بچه ها باشن تا ما بتونیم بریم سرکار..  خدا رو شکر راستینی خوب کنار اومد و اصلا غریبی نکرد.. یه اتفاق بد هم افتاد که هممون خیلی ترسیدیم.. دیروز راستینی از پله ها افتاد که به لطف خدا چیزیش نشد و به خیر گذشت.. خدایا ممنونم ...
26 مهر 1390

اولین شهر بازی راستینی

امشب خونه مادر شوشو بودیم ..بعد از شام به پیشنهاد عمومسعود بچه ها رو بردیم شهر بازی سر پوشیده نزدیک خونشون.. به رادینی و ترنم که خیلی خوش گذشت.. راستین هم که اولین بار بود سوار اینجور ماشینا می شد یه کم ترسید اما بعد ترسش ریخت و هیجان زده شده بود .. ...
22 مهر 1390