ساري
من و بچه ها عقب نشستيم..راستين كه عادت داره تا صبح وول بخوره و غلت بزنه انقدر غر زد تا خوابش برد.. اما تا مي خواست غلت بزنه بيدار مي شد و گريه ميكرد..خدا رو شكر راديني بيدار بود تا اونجا برامون قصه گفت و حرف زد..تا رسيديم..
نزديكاي ظهر بيدار شديم.. جوجه خريديم و رفتيم ساحل فرح آباد..
خدا رو شكر هوا ابري بود و آفتاب اذيت نمي كرد..راديني تا دم دماي غروب شن بازي كرد و بهش خوش گذشت.. راستين هم شن بازي كرد.. اولش كه رو شنا گذاشتمش قيافش خيلي خنده دار بود ..از اينكه دست و پاهاش كثيف شده بود با لب و دهن كج.. به دست و پاهاش نگا مي كرد و ناراحت بود.. اما بعد از يه مدت كه راديني رو ديد .. با بيل و وسايل شن بازي، مشغول شد..يكي دو بار هم دستشو سمت دهنش برد كه جلوشو گرفتم..
من و شوشو بعد از مدتها هوس چاي وقليون كرديم.. چه اشتباهي كرديم.. يه لحظه راستين اومد سمت قليون تا بخواهيم بجنبيم ذغال افتاد رو فرش و راستين دستشو گذاشت روش.. الهي بميرم برا بچم.. دستش سوخت.. تاول زد به چه بزرگي زود بغلش كردم و بردم سمت دريا . آروم شد اما هرازگاهي كه يادش ميافتاد ..گريه مي كرد.. الهي بميرم براش..
رفتيم از داروخانه پماد سوختگي گرفتيم و رو دستش زديم.. احساس مي كنم قرمزي دستش كمتر شد.. و خلاصه خدا رحم كرد..
بگذريم.. پنج شنبه ما اين طوري گذشت.. جمعه هم رفتيم شكتا و بعدش نهار رو تو يه رستوران سنتي خورديم و دوباره رفتيم كنار دريا و... ساعت ۱۱ شب به سمت تهران راه افتاديم...
چه برگشتني..
راستين كه توي صندليش خوابيده بود و نصف جا رو گرفته بود من هم عقب وسط نشسته بودم و كنارم راديني كفشاشو در آورده بود.. سرشو رو پاي من گذاشته و خوابيده بود.. گردن و زانو هام وحشتناك درد گرفته بود.. عجب عذابي...