راستينراستين، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

❤راستین نفس مامان❤

تاتی کردن راستین ترسوی ما

دیشب بالاخره پسملی ما پا شدو چن قدم راه رفت.. خیلی بامزه.. دستاشو برا تعادل باز گذاشته بود و با کلی ذوق و خنده چن قدم برداشت و از ترس اینکه نیوفته زودی نشست..اما چن بار پشت هم تمرین کرد و مارو حسابی خندوند.. ترسوی مامان   ...
29 مرداد 1390

اااااااااااااااااااادوووووووووووووووووو

تو این مدت راستینی کلی کارا و اداهای جدید یاد گرفته ...   ۱- عاشق توپه و هرجا توپ یا هر چیز گردی که شبیه توپه ببینه پشت سر هم می گه توپه (با فتحه) ۲- مسابقه فوتبال رو ایستاده و با هیجان نیگا می کنه دست می زنه و داد می زنه "توپه" "توپه" و بلند بلند می خنده  ۳-تلفنو بر میداره و می گه "اااااااااااااااا(فتحه)د(ضمه)""اااادووووو" ..و بعدش یه چیزایی می گه به زبون خودش.. هیچ تلفن یا موبایلی از دستش در امان نیست ۴-ادی که پارس می کنه راستینی هم بلند تر از اون "هاپ هاپ" می کنه و کم هم نمیاره  ۵-به هر حیوونی که می بینه  می گه "هاپو" بجز شانا که بهش می گه "توتو" ۶-آهنگ که می ذاریم رو زانو خم و راست می ...
23 مرداد 1390

راستین عزیزم فرشته آسمانی ، سالروز زمینی شدنت مبارک

دیشب با مامانی و خاله ها برا راستینی یه تولد کوچولو گرفتیم... کیکو که جلوش گذاشتیم و گفتیم شمعو فوت کنه لپاشو باد کردو هوا رو از لای لباش داد بیرون.. لباشو غنچه نمی کرد اما خیلی سعی کرد شمعو خاموش کنه.. بعد از عکس بهش اجازه دادم به کیک دست بزنه.. دستاشو کرد تو کیکو به قول شیرازیها حسابی چلم بازی (گنده کاری) کرد..خیلی خوردنی شده بود..تمام صورتشو کیکی کرد بعدش که آهنگ گذاشتیم باسنشو تکون می داد زانوشو خم می کرد و باز وامیستاد..دستاشو با عشوه تکون می داد و گاهی سر شو هم تکون می داد.. قرتی من خدایا شکرت خدایا ممنونم که این پسرای گل رو به من دادی خدایا کمک کن بتونم خوب تربیتشون کنم و به یه جایی برسونمشون...آمین خدایا خیلی دوست دارم ..خدایا مت...
5 مرداد 1390

راستین شیطون بلا

راستین عزیزم خیلی شیطون شده.. چش به هم میذاری بالای پله هاست.. ۱۰ بارم بیاریش پایین ..هنوز کمرتو صاف نکردی باز رفته بالا.. اگه پشت سرش بری و بگی "بگیرش"  هیجان زده می شه.. سرعتشو بیشتر می کنه و ذوق می کنه.. جانم   به جوجو می گه" دودو" به کتاب می گه: "تتاب" به داداش میگه "دادا" و هر چی که میخواد با اشاره انگشت نشون می ده.. قربونش برم من خدایا شکرت   ...
30 تير 1390

توپو

راستین گلم یه ماهی می شه که حرف می زنه.. زبون خودشو داره ولی هر چی میخواد یه چیزایی میگه.. عاشق توپه.. تا توپ می بینه میگه "توپ توپ توپ...." تازگیها هم به لهجه شیرازی می گه "توپو" "بابا" هم میگه به ادی هم میگه "ددی"... به کتابم می گه "تتاب" کتابو خیلی دوست داره.. ورق می زنه و با دقت نیگه می کنه و عکساشو نشون می ده و مدتها باهاش مشغوله ... جونم مامان.. خیلی هم شیطون شده.. سه سوت بالای پله هاست.. با واکری که خالش عیدی پیش براش خریده بود تند و تند راه میره.. وقتی یه دستشو می گیری بههات راه می ره و با اون وضعیت می خواد توپو شوت کنه.. جانم مامان خلاصه که حسابی خوردنی شده... میوه خوردنش هم بامزست.. همه میوه ها رو می جوه و بیرون م...
27 تير 1390

چشم شور

دیشب از خرید اومده بودیم .. سفره پهن کرده بودیم و داشتیم شام می خوردیم ..راستینی هم پیش ما نشسته بود.. گنده کاری می کرد و یه چیزایی هم می خورد.. خسته که شد منو گرفت و پا شد.. بعد بدون اینکه دستشو جایی بگیره برا یکی دو دقیقه وایساد.. ما هم ذوق زده شدیم و براش هورا کشیدیم و دست زدیم..   چن دقیقه نشد .. جلوی تلویزیون واساده بود و واسه خودش دد بد می کرد یهویی دیدیم با سر به عقب برگشت و سرش گرومبی خورد زمین و صدا داد.. بچم غش کرد.. الهی بمیرم.. شوشو بغلش کرد و راه برد تا آروم شه.. یهوهی دیدیم داره از سر دماغش خون می چکه و لباس باباییش خونی شده.. داشتم سکته می کردم.. بی حال شدم و نمی تونستم رو پاهام وایسم.. شوهرم بلافاصله بردش تو کو چه و...
9 تير 1390

لباس و کفش نو رادین و راستین

۵شنبه خونه مامان مهمونیه و من دغدغه لباس دارم..   شنبه رفتیم پاساژ کلستان و یه راست رفتیم مغازه آلوین ..رادین گفت که شلوارک نمی پوشه اما من با اصرار دو تا شلوارک دادم بپوشه  ..اما کوتاه نیومد و گفت به هیچ وجه شلوارک نمی پوشه .. فقط تی شرت خوشکلی انتخاب کرد ..  یه شورت جین و یه تی شرت خوشکل هم تن راستین کردم.. وا .. فسقل.. چه ذوقی کرد..فکر نمی کردم بفهمه.. حاضر نبود درش بیاره.. جانم .. بالاخره خرید کردیم و از مغازه اومدیم بیرون.. دم آسانسور شوشو به رادین گفت که برا راستین شلوارک خریدیم.. یهو رادین پرید هوا و گفت منم شلوارک می خوام  خلاصه برگشتیم و همون که دوست داشت رو خریدیم... حالا بچه ها مث همیشه زودتر از ما نو...
6 تير 1390

ساري

چهارشنبه بعد از اداره وسايلو جمع كرديم.. بچه ها روو برداشتيم و رفتيم ساري..   من و بچه ها عقب نشستيم..راستين كه عادت داره تا صبح وول بخوره و غلت بزنه انقدر غر زد تا خوابش برد.. اما تا مي خواست غلت بزنه بيدار مي شد و گريه ميكرد..خدا رو شكر راديني بيدار بود تا اونجا برامون قصه گفت و حرف زد..تا رسيديم.. نزديكاي ظهر بيدار شديم.. جوجه خريديم و رفتيم ساحل فرح آباد.. خدا رو شكر هوا ابري بود و آفتاب اذيت نمي كرد..راديني تا دم دماي غروب شن بازي كرد و بهش خوش گذشت.. راستين هم شن بازي كرد.. اولش كه رو شنا گذاشتمش قيافش خيلي خنده دار بود ..از اينكه دست و پاهاش كثيف شده بود با لب و دهن كج.. به دست و پاهاش نگا مي كرد و ناراحت بود.. اما بعد از ...
4 تير 1390